بخشی از خاطرات "محمود درویش" شاعر معاصر فلسطین از نخستین سفرش به غزه
ترجمهی مهدی فرطوسی
بهشت گمشده
شش ساله بودم که پا گذاشتم به ناشناختهها ... از آن زمان که دریافتم اردوگاههای لبنان واقعیتِ ما هستند و فلسطین رؤیایی بیش نیست، کودکی را پشت سر نهادم. هر بار که ماه در پسِ شاخههای درختان رُخ مینمود خاطرههایی را با خود زنده میکرد:
خانهای مربعی شکل که در میانه آن درختِ توتِ بلندی قد برافراشته است و اسبی هیجانزده... دودکش حمام و یک چاه. بر تاقِ ایوان کندویی است که طعمِ عسلِ آن به من زخم میزند و دو راه پیچدرپیچ که یکی به مدرسه میرود و آن دیگری به کلیسا ... و عدم تکلُّفی که از سخنانم پیدا بود...
ـ پدر بزرگ! آیا این وضعیت به طول خواهد انجامید؟
- سفرِ کوتاهی است و پاسی مانده تا بازگردیم. آن زمان هنوز واژهی تبعید را فرا نگرفته بودم. دیرگاهی پس از آن هنگامی که گنجینه واژگانم فربهتر شد آنرا آموختم. واژه بازگشت، نانِ خشکِ سفره ما بود که در دهان سق میزدیم. بازگشت به مکان، بازگشت به زمان، بازگشت از وضعیتی موقتی به همیشگی، بازگشت از اکنون به گذشته و آینده، هر دو توأمان با هم، بازگشت از استثناء به قاعده، بازگشت از حلبی آبادها به خانهای آجری. بدینسان فلسطین برای ما نقطه مقابلِ وضعیتی شد که در آن روزگار میزیستیم. فلسطین، بهشتِ گمشده ما شد...
زمانی که دزدانه از مرزها گذشتیم، هیچ ردّی از خود و جهان گذشته خود در فلسطین نیافتیم. بولدوزرهای اسرائیلی چهره آن را یکسره دگرگون کرده بودند. گویی آثار به جا مانده از ما، بخشی از بناهای تاریخی رُم باستان بودند که ما اجازه ورود بدانها را نداشتیم. و اینگونه بود که در آنجا کودکِ بازگشته به «بهشتِ گمشده» جز راهی گشوده به سوی دروازههای دوزخ نیافت.
آیا از بازگشت آنان میهراسید؟
من، به هیچ تاریخنگاری نیازمند نبودم تا مرا بنگارد. من بودم و هم نبودم. پس از پنجاه سال، خانم سیمون بیتون، کارگردانِ سینما به زادگاهم پا گذارد تا از جایی که در آن زبان گشودم و از نخستین چاهی که از آن نوشیدم تصویر بگیرد. ولی با مخالفت ساکنان جدید آن روبرو شد. این گفتوگو میان وی و مسئول آن شهرکِ اسرائیلی انجام پذیرفت:ـ این شاعر اینجا دیده به جهان گشوده.- من هم اینجا به دنیا آمدهام. وقتی پدرم آمد اینجا خرابهای بیش نبود. به ما چادر دادند. پس از آن کلبههایی ساختیم. بیست سال رنج کشیدم تا بتوانم برای خود خانهای فراهم آورم. و تو اکنون میخواهی آنرا به او بدهم.ـ تنها چیزی که میخواهم این است که از این خرابهها فیلم بگیرم. ویرانههایی که از خانهی او بر جا مانده است. او همسن پدر تو است، شرم کن. ساده نباش آنها در پی حقِ بازگشت به این جایند. آیا شما از بازگشت آنان میهراسید؟-ی.
ـ آیا از آن میهراسید که شما را آنگونه که ایشان را بیخانمان کردید، بیرون برانند؟
- من هیچ کس را بیرون نراندهام. ما را از کامیونها پیاده کردند و گفتند: اینجا زندگی کنید. راستی این محمود درویش که می گویی کیست؟ـ او درباره اینجا مینویسد... از این کاکتوسها... از این درختان... از چاه...
- کدام چاه؟ در اینجا هشت چاه وجود دارد. در آن هنگام او چند سال داشت؟
ـ شش ساله بود.- از کلیسا چطور؟ آیا از کلیسای اینجا هم مینویسد؟ اینجا کلیسایی بود که آن را ویران کردند... مدرسه را امّا برای گاوهای شیرده و قوچها باقی گذاردند.ـ مدرسه را به اسطبل تبدیل کردند؟-چرا که نه؟ـ چرا که نه؟! آنها یک اسب هم داشتند... اینجا آیا هنوز هم درختِ میوه یافت میشود؟- آری، وقتی بچه بودیم با میوههای آنها روزگار را میگذراندیم. انجیر و توت و هرچه بخواهی ... این درختان تمامِ کودکی مناند. و کودکی او نیز ...
پس آنجا ویرانه نشده. هنوز هم کسانی در آنجا زندگی میکنند. کودکی در گهواره کودکی دیگر به دنیا میآید. از شیرِ او مینوشد. از انجیرها و توتهای او میخورد و بهجای او زندگی میکند، و از بازگشتِ او میهراسد... بی آنکه احساسِ گناه کند... زیرا که این گناه را دستانِ انسانِ دیگری مرتکب شده است و این خواستِ سرنوشت! است... آنجا آیا به اندازهای فراخ نیست که بتوان در کنار هم زیست؟ آیا دو رؤیا نمیتوانند توأمان و آزادانه در زیرِ چترِ یک آسمان ببالند؟ یا اینکه کودکِ اول باید تنها و بیسرزمین در تبعیدگاه روزگار بگذراند... و بدون تبعیدگاه: او اینجا نیست و آنکس که آنجاست «او» نیست.
تبعیدیانی که تبعید میکنند
... درست 10 سال است که به من اجازه بیرون رفتن از حیفا را ندادهاند. از آنهنگام که اشغالگران اسرائیلی به سال 67 دایره اشغال را فراختر کردهاند، عرصه بر من تنگتر شده است: از غروبِ آفتاب تا طلوع دوبارهاش اجازه خروج ندارم. رأس ساعت 4 بعد از ظهر باید در مرکزِ پلیس حاضر شوم. شب نیز که از آنِ من است دیگر در اختیارِ من نیست: پلیسها گاه بخواهند میتوانند در بزنند تا از وجودِ من در آنجا مطمئن شوند!
از آنگاه که مرزهای وطن و تبعیدگاه در فضای مهاندود معنا در هم تنیدند، ناچار شدم اندک اندک به درونِ تبعیدگاه تدریجی خویش بازگردم
فریبا انیسی قدیمترها به ما میگفتند ارتجاعی؛امل .بعد شدیم سنتی ومتحجر.این اواخر هم شدیم اصولگرای سنتی .اما در هر صورت شیعه ایم؛دوستدار مولی ؛عاشق ولایت ؛پادر راه گذاشتیم تا شهادت.می نویسم نه فقط به خاطر اینکه شغل من این است چون فکر میکنم از این طریق بهتر می توانم رسالت خود را به انجام برسانم .محور اصلی کارم زنان است درمورد انقلاب ؛دفاع مقدس وفلسطین مطلب دارم به صورت گفتگو؛مقاله؛کتاب وپژوهش |