فاطمه حس کرد دستی او را بلند کرد. کشید. پرت کرد رو به دیواری که عکس شاه و فرح و ولیعهد، روی آن بود. سرش گیج رفت. دوباره بلندش کرد. اینطرف. آنطرف. خواست بایستد. نتوانست. خواست بنشیند. نشد. دستی پرتش کرد طرف در. سرش خورد به شیشه. خون پاشید روی صورتش. همه جا قرمز شده بود. کمی صبر کرد. چشمانش باز نمیشد. با خود گفت: "باید اشهدم را بخوانم. وقتش است. اشهد ان لاالهالهالله. اشهد ان محمدرسولالله(ص). اشهد ان علیولیالله."
چشمانش را باز کرد. نه سیاه بود، نه قرمز. همه جا سفید بود. نمیتوانست چشمانش را باز نگه دارد. سرش درد میکرد. با خود گفت: "حتماً اینجا برزخ است."
صدای پا آمد و دستی لطیف که روی بازویش را کنار زد. سوزش را احساس کرد. چشم باز کرد. سفید بود.
زن گفت: "نکند تو هم فکر کردی من فرشتهام، اینجا هم بهشت است؟"
ـ ها؟
ـ اینجا بیمارستان شهربانی است. تو هم بیمار. این سرم هم تمام شود، برمیگردی سر جایت.
ـ نه،…
پرستار سر برگرداند و لب گزید، اما چیزی نگفت.
باید مرور کنم آدرس خانه زهراخانم، خیابان…؟ اسمش را تازه عوض کردند، اسمش چی شد؟ پلاکش چند بود؟… خدایا من چند سال آنجا زندگی میکردم، چرا یادم نمی آید.
… کمرش راست نمیشد. پاهایش میسوخت. محکم بسته شده بود به تخت. بازجو فریاد کشید: "چون تو خیلی خانمی. ما که جرأت نداریم به تو دست بزنیم."
فاطمه نگاه کرد. سوزنها را یکی یکی زیر ناخنش میگذاشتند. انگار که میخواهند الگو را روی پارچه نگه دارند. انگشتانش بیاختیار خم میشدند.
ـ تکان نخور، شاید سردت است باید گرمت کنیم…
فندک روشن را گرفتند زیر سوزنها. سوزنها کمکم داغ میشدند.
ـ باید تحمل کنم. بلال چه کشیدی تو؟ در صحرای عربستان، در آن گرمای تفتیده… از دست ابوجهل، عموی پیامبر… باید تحمل کنم.
درد آرام آرام هجوم میآورد.
ـ میسوزم… اما تحمل میکنم مثل سمیه مثل یاسر…
یاد مادرش افتاد. الان چه کار میکند؟
پدرش...
فریبا انیسی قدیمترها به ما میگفتند ارتجاعی؛امل .بعد شدیم سنتی ومتحجر.این اواخر هم شدیم اصولگرای سنتی .اما در هر صورت شیعه ایم؛دوستدار مولی ؛عاشق ولایت ؛پادر راه گذاشتیم تا شهادت.می نویسم نه فقط به خاطر اینکه شغل من این است چون فکر میکنم از این طریق بهتر می توانم رسالت خود را به انجام برسانم .محور اصلی کارم زنان است درمورد انقلاب ؛دفاع مقدس وفلسطین مطلب دارم به صورت گفتگو؛مقاله؛کتاب وپژوهش |