- حسنیه ! حسنیه؛ خود را آماده کن باید از این جا بروی.
- هنوز صدای نوفل بن حارث در گوشش طنین انداز بود. « باید از این جا بروی » حسنیه این پا و آن پا کرد و پرسید: ارباب، من را به چه کسی فروخته اید؟ آیا بد کنیزی بودم؟ مبادا که...
- ناراحت نباش. جایی می روی که بهتر از هر کجا در این زمین است.
حسنیه دودل بود گفت: آقا من، به کجا؟..
نوفل خندید: مطمئن باش اگر راضی می شد خود را به او می فروختم.
تعجب حسنیه با سؤالی ابراز شد: به چه کسی؟
- به حسین فرزند رسول خدا (ص)؛ حسنیه تو بخت بلندی داری ! هیچ می دانی به کجا می روی؟
قلب حسنیه پر از امید شد. شادی و غرور در دلش خانه کرد. آری او بخت بلندی دارد. او به خانه ی فرزند رسول خدا (ص) می رود. چه سعادتی از این بالاتر... روزهای نیک بختی او فرا رسیده بود. اصلاً خود را آزاد می دید. او آزاد بود؟! خودش هم نمی دانست، آزادگان هم خواهان بردگی این خانواده اند. هر چه بود کنیز نبود.
حسنیه روبروی امام حسین (ع) نشسته بود. امام گفت:
حسنیه؛ هیچ می دانی هر که ازدواج کند، نیمی از ایمان خود را تکمیل کرده است.
- آری یا بن رسول ا...
امام پرسید: حسنیه؛ آیا می دانی خداوند زنان و مردان مؤمن را کفو هم قرار داده است؟
- آری، یا بن رسول ا..
امام فرمود: من قصد دارم تو را به ازدواج سهم در آورم و تو می توانی در منزل فرزندم علی ساکن باشی، آیا می پذیری؟
حسنیه گفت: یا بن رسول ا.. من کنیز شما و فرمانبردار شمایم !
امام فرمود: جواب مرا بده. در دین ما هیچ زور و اجباری نیست. آیا می پذیری؟ او مرد با ایمان و با تقوایی است.
قلب حسنیه از شادی لبریز شد: قبول می کنم یا بن رسول ا...
حسنیه از به یاد آوردن خاطرات زندگی اش احساس خوشی را بدست آورد.
چه لحظات خوشی ! زمانی که به خانه ی اباعبدا.. (ع) آمد. زمانی که با سهم ازدواج کرد و زمانی که منهج را به دنیا آورد. منهج ثمره ی عمر او بود؛..
- آیا من نیز با شما همراه می شوم.
حسنیه از علی بن الحسین سؤال کرد. علی بار سفر می بست تا همراه پدرش از مدینه خارج شود، گفت:
اباعبدا.. (ع) اختیار آمدن را بدست خودتان قرار داده است اگر تصور می کنی تحمل سفر را داری بیا. هیچ اجباری نیست. ما به مکه می رویم. پدرم بسیار بی تاب است، از وقتی به او پیشنهاد بیعت داده اند بسیار افسرده است. چرا باید خلیفه ی سرزمین اسلام مردی دروغگو و بدکردار باشد؟ ما به مکه می رویم. اگر بخواهی می توانی با ما باشی؟
حسنیه خوشحال شد و گفت: دوست دارم همراه شما باشم. منهج نیز با ما خواهد آمد.
شن های گرم کویر له له می زدند برای یک کاسه ی آب. هرم گرما از روی شن ها می لغزید و به صورت انسان ها می خورد. چشمان حسنیه اما همه جا را روشن می دید. آسمان آبی و آب پاک، آب جاری بود. حسنیه تشنگی را از یاد برده بود. دیگر تشنه نبود، خاک هم تشنه نبود. خون گرم در رگهای خاک جاری شده بود، خاک جان گرفته بود. او هم تشنگی را از یاد برده بود. حسنیه هم دیگر تشنه نبود، اشک بی امان بر روی گونه هایش می لغزید. خون منهج؛ خاک را جان داده بود. جان از سینه ی حسنیه پر می کشید. حسنیه می خواست خون او هم چون خون منهج و خون شهدای دیگر شن ها را سیراب کند.
فریبا انیسی قدیمترها به ما میگفتند ارتجاعی؛امل .بعد شدیم سنتی ومتحجر.این اواخر هم شدیم اصولگرای سنتی .اما در هر صورت شیعه ایم؛دوستدار مولی ؛عاشق ولایت ؛پادر راه گذاشتیم تا شهادت.می نویسم نه فقط به خاطر اینکه شغل من این است چون فکر میکنم از این طریق بهتر می توانم رسالت خود را به انجام برسانم .محور اصلی کارم زنان است درمورد انقلاب ؛دفاع مقدس وفلسطین مطلب دارم به صورت گفتگو؛مقاله؛کتاب وپژوهش |