آنکه با دانش خود به پیکار با نادانی اش برخیزد به بالاترین خوشبختی می رسد [امام علی علیه السلام]
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
غروب عاشورا1
دوشنبه 85 بهمن 9 , ساعت 12:0 صبح  

 خورشید عاشورا که غروب کرد، عشق رباب هم غروب کرد. صدای همهمه ها در گوشش می پیچید. صدای تیر و شمشیر قلبش را می خراشید، چه هوای سنگینی دارد این غروب. آیا برای این روز پایانی هست ؟

-        فرار کنید،... فرار کنید.

رباب به خود آمد. صدای خانم زینب (س) بود. خیمه ها در آتش می سوخت. دست دختری را که در خیمه مانده بود گرفت. سکینه را هم با خود همراه کرد، دوید. پای دخترک به سنگی گیر کرد. دخترک بر زمین افتاد. رباب ایستاد. پاهای دخترک خونین شده بود.

رباب فریاد زد: سکینه، برو،... دور شو.

سواری به او نزدیک می شد. در پی او سواران دیگری می آمدند. صدای خنده سواران رعب در دل زنان می کاشت. رباب به دخترک کمک کرد تا برخیزد... سوار به آنها رسیده بود. سوار مقنعه دخترک را از پشت کشید.رباب با صدای دخترک خم شد.ناله ی دخترک سوزناک شده بود. رباب فریاد زد. فریادش از سر غم بود. غم تمام عالم را در دلش داشت، غم فرزندش، غم همسرش، غم دامادش، غم اهل بیت را، غم بنی هاشم را...  صدای خنده ی سوار بلندتر شد. دست به گوش های دخترک برد و کشید.

... خون  شتک زد و از روی گوش های دخترک بر زمین ریخت. رباب صورت دخترک را به سوی خود گرفت. صدای ناله ی دختر و فریاد رباب در هم آمیخت، ... دخترک بر زمین افتاد. دخترک دیگری آن سو بر زمین افتاده بود. رباب به سوی او رفت. رباب می لرزید. رقیه هم به آن سو چشم دوخته بود. رباب جلوتر رفت. دخترک تکان نمی خورد. ترس و هراس در دل رباب و رقیه سایه انداخت. صدای سربازان را نمی شنیدند. جلوتر رفتند. دخترک را از روی خاک بلند کردند.

-        وای این عاتکه است. دختر مسلم [1]...

عاتکه تکان نمی خورد. صورت خونی، گوش های پاره، بدن نحیف عاتکه در دست های رباب ماند.

رباب فریاد زد:

-        آیا شرم نمی کنید که این چنین بر حرم رسول خدا (ص) ستم می کنید ؟

سواران به زنان و دختران نزدیک می شدند. صدای ناله و فریاد فضا را پر کرده بود. قلب رباب فشرده شد. پای او دیگر توان ایستادن نداشت. قوت از دستانش رفته بود. اما باید می رفت. صلاح در ماندن نبود. دست دراز کرد، دختر 5-4 ساله ای را که بر زمین افتاده بود بلند کرد و دخترک را در آغوش فشرد. به دنبال رد پای سکینه رفت. صورت دختر خونی شده بود. چادرش را در خود پیچید.      ناگهان دردی مثل موج دریا تمام پیکرش را در هم پیچید. سواری با لگد او را از رفتن باز داشت. رباب و دختر هر دو نقش زمین شده بودند... خورشید نیز از شرم خود را پنهان کرده بود...
نوشته شده توسط فریبا انیسی | نظرات دیگران [ نظر] 
درباره وبلاگ

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

فریبا انیسی
قدیمترها به ما میگفتند ارتجاعی؛امل .بعد شدیم سنتی ومتحجر.این اواخر هم شدیم اصولگرای سنتی .اما در هر صورت شیعه ایم؛دوستدار مولی ؛عاشق ولایت ؛پادر راه گذاشتیم تا شهادت.می نویسم نه فقط به خاطر اینکه شغل من این است چون فکر میکنم از این طریق بهتر می توانم رسالت خود را به انجام برسانم .محور اصلی کارم زنان است درمورد انقلاب ؛دفاع مقدس وفلسطین مطلب دارم به صورت گفتگو؛مقاله؛کتاب وپژوهش
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 51 بازدید
بازدید دیروز: 8 بازدید
بازدید کل: 168749 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
زنان[6] . جمع آوری اطلاعات[5] . جنگ[4] . پایداری[4] . خاطرات[2] . دفاع مقدس[2] . دوست . دین داری . ذکاوت . خدا . دانشمندان . تبلیغ . تبلیغات . تقدیر . جام می . اسارت . انصاریان . انقلاب . ایثار . زنان خبرنگار، ناامنی زنان، خشونت زنان . زندانی . قرآن . قصه . گفتگو .
نوشته های پیشین

شهدا
دست نوشته ها
داستان
نوشته های دیگران
توصیه های اخلاقی
حکیم آیت الله جانگیر خان قشقایی
زنان
یاد استاد
مصاحبه ها
لوگوی وبلاگ من

موجیم که آسودگی ما عدم ماست
لینک دوستان من

عاشق آسمونی
لحظه های آبی
مذهبی فرهنگی سیاسی عاطفی اکبریان
● بندیر ●
پر پرواز
آقاشیر
بوی سیب BOUYE SIB
.:: رمز موفقیت ::.
آدمک ها
استشهادی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره و مقاله و دانلود)
صمیمی با خواهرم
امیدزهرا
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم او گردد شمامه کرمش کار ساز من
پاسبان *حرم دل* شده ام شب همه شب
هوافضا و هواپیما
وقایع
دانشمند
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
.•¤ خانه آرزو ¤•.
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ترس داعشی
وقتی گم می شدم؟
گمشده
[عناوین آرشیوشده]