از توصیه های عرفانی حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی به آیت الله حاج شیخ محمد حسین کمپانی
...باید انسان یک مقدار زیاده بر معمول تقلیل غذا و استراحت کند تاجنبه حیوانیت کمتر و جنبه روحانیت قوت بگیرد ...اما تقویت روحانیت:اولا دائما باید هم وحزن قلبی به جهت عدم وصول به مطلوب داشته باشد.ثانیا تا میتواند ذکروفکررا ترک نکندکه این دو عامل سیر در آسمان هستند.درذکر عمده سفارش اذکار صبح وشام اهم آنها در اخبار واردشده است واهم تعقیبات صلوات وعمده تر ذکروقت خواب ...لا سیما متطهرا در حال ذکر به خواب رود...مداومت ذکر یونسیه در شبانه روز ترک نشود...یکی هم قران خوانده شودبه قصدهدیه به حضرت ختمی مرتبت (ص).
خورشید عاشورا که غروب کرد، عشق رباب هم غروب کرد. صدای همهمه ها در گوشش می پیچید. صدای تیر و شمشیر قلبش را می خراشید، چه هوای سنگینی دارد این غروب. آیا برای این روز پایانی هست ؟
- فرار کنید،... فرار کنید.
رباب به خود آمد. صدای خانم زینب (س) بود. خیمه ها در آتش می سوخت. دست دختری را که در خیمه مانده بود گرفت. سکینه را هم با خود همراه کرد، دوید. پای دخترک به سنگی گیر کرد. دخترک بر زمین افتاد. رباب ایستاد. پاهای دخترک خونین شده بود.
رباب فریاد زد: سکینه، برو،... دور شو.
سواری به او نزدیک می شد. در پی او سواران دیگری می آمدند. صدای خنده سواران رعب در دل زنان می کاشت. رباب به دخترک کمک کرد تا برخیزد... سوار به آنها رسیده بود. سوار مقنعه دخترک را از پشت کشید.رباب با صدای دخترک خم شد.ناله ی دخترک سوزناک شده بود. رباب فریاد زد. فریادش از سر غم بود. غم تمام عالم را در دلش داشت، غم فرزندش، غم همسرش، غم دامادش، غم اهل بیت را، غم بنی هاشم را... صدای خنده ی سوار بلندتر شد. دست به گوش های دخترک برد و کشید.
... خون شتک زد و از روی گوش های دخترک بر زمین ریخت. رباب صورت دخترک را به سوی خود گرفت. صدای ناله ی دختر و فریاد رباب در هم آمیخت، ... دخترک بر زمین افتاد. دخترک دیگری آن سو بر زمین افتاده بود. رباب به سوی او رفت. رباب می لرزید. رقیه هم به آن سو چشم دوخته بود. رباب جلوتر رفت. دخترک تکان نمی خورد. ترس و هراس در دل رباب و رقیه سایه انداخت. صدای سربازان را نمی شنیدند. جلوتر رفتند. دخترک را از روی خاک بلند کردند.
- وای این عاتکه است. دختر مسلم [1]...
عاتکه تکان نمی خورد. صورت خونی، گوش های پاره، بدن نحیف عاتکه در دست های رباب ماند.
رباب فریاد زد:
- آیا شرم نمی کنید که این چنین بر حرم رسول خدا (ص) ستم می کنید ؟
غروب خورشید
زیبایی غروب خورشید در امید به بازیافتن نور است از تاریکی، زیبایی غروب در آمیختن قرمز و نارنجی است با آبی آسمان، غروب زیباست زیرا توسّط خداوند که زیباترین است، آفریده شده و خداوند هیچ یک از آفریده های خود را از زیبایی بی بهره نگذاشته است.
غروب به یاد ما می اندازد که لذّت ها و حوادث تلخ و شیرین زود گذر و به کوتاهی یک روز هستند ومانند غروب که روز را به شب پیوند می زند، حوادث مختلف هم به وسیله ی تقدیر به هم گره می خورند و هر کدام دوره و زمانی دارند و از بین می روند و این تقویم خاطرات ماست که روزها را ثبت می کند.
غروب به ما می آموزد که زود تسلیم نشویم و همان طور که خورشید با شب می جنگد و غروب را به وجود می آورد؛ با شب بجنگیم و از خدا بخوا هیم که غروب سیاهی و پلیدی را برساند و طلوع مهر و صفا را در زمان زندگی ما قرار دهد.
- حسنیه ! حسنیه؛ خود را آماده کن باید از این جا بروی.
- هنوز صدای نوفل بن حارث در گوشش طنین انداز بود. « باید از این جا بروی » حسنیه این پا و آن پا کرد و پرسید: ارباب، من را به چه کسی فروخته اید؟ آیا بد کنیزی بودم؟ مبادا که...
- ناراحت نباش. جایی می روی که بهتر از هر کجا در این زمین است.
حسنیه دودل بود گفت: آقا من، به کجا؟..
نوفل خندید: مطمئن باش اگر راضی می شد خود را به او می فروختم.
تعجب حسنیه با سؤالی ابراز شد: به چه کسی؟
- به حسین فرزند رسول خدا (ص)؛ حسنیه تو بخت بلندی داری ! هیچ می دانی به کجا می روی؟
قلب حسنیه پر از امید شد. شادی و غرور در دلش خانه کرد. آری او بخت بلندی دارد. او به خانه ی فرزند رسول خدا (ص) می رود. چه سعادتی از این بالاتر... روزهای نیک بختی او فرا رسیده بود. اصلاً خود را آزاد می دید. او آزاد بود؟! خودش هم نمی دانست، آزادگان هم خواهان بردگی این خانواده اند. هر چه بود کنیز نبود.
حسنیه روبروی امام حسین (ع) نشسته بود. امام گفت:
حسنیه؛ هیچ می دانی هر که ازدواج کند، نیمی از ایمان خود را تکمیل کرده است.
- آری یا بن رسول ا...
امام پرسید: حسنیه؛ آیا می دانی خداوند زنان و مردان مؤمن را کفو هم قرار داده است؟
- آری، یا بن رسول ا..
امام فرمود: من قصد دارم تو را به ازدواج سهم در آورم و تو می توانی در منزل فرزندم علی ساکن باشی، آیا می پذیری؟
حسنیه گفت: یا بن رسول ا.. من کنیز شما و فرمانبردار شمایم !
امام فرمود: جواب مرا بده. در دین ما هیچ زور و اجباری نیست. آیا می پذیری؟ او مرد با ایمان و با تقوایی است.
قلب حسنیه از شادی لبریز شد: قبول می کنم یا بن رسول ا...
حسنیه از به یاد آوردن خاطرات زندگی اش احساس خوشی را بدست آورد.
چه لحظات خوشی ! زمانی که به خانه ی اباعبدا.. (ع) آمد. زمانی که با سهم ازدواج کرد و زمانی که منهج را به دنیا آورد. منهج ثمره ی عمر او بود؛..
- آیا من نیز با شما همراه می شوم.
حسنیه از علی بن الحسین سؤال کرد. علی بار سفر می بست تا همراه پدرش از مدینه خارج شود، گفت:
اباعبدا.. (ع) اختیار آمدن را بدست خودتان قرار داده است اگر تصور می کنی تحمل سفر را داری بیا. هیچ اجباری نیست. ما به مکه می رویم. پدرم بسیار بی تاب است، از وقتی به او پیشنهاد بیعت داده اند بسیار افسرده است. چرا باید خلیفه ی سرزمین اسلام مردی دروغگو و بدکردار باشد؟ ما به مکه می رویم. اگر بخواهی می توانی با ما باشی؟
حسنیه خوشحال شد و گفت: دوست دارم همراه شما باشم. منهج نیز با ما خواهد آمد.
شن های گرم کویر له له می زدند برای یک کاسه ی آب. هرم گرما از روی شن ها می لغزید و به صورت انسان ها می خورد. چشمان حسنیه اما همه جا را روشن می دید. آسمان آبی و آب پاک، آب جاری بود. حسنیه تشنگی را از یاد برده بود. دیگر تشنه نبود، خاک هم تشنه نبود. خون گرم در رگهای خاک جاری شده بود، خاک جان گرفته بود. او هم تشنگی را از یاد برده بود. حسنیه هم دیگر تشنه نبود، اشک بی امان بر روی گونه هایش می لغزید. خون منهج؛ خاک را جان داده بود. جان از سینه ی حسنیه پر می کشید. حسنیه می خواست خون او هم چون خون منهج و خون شهدای دیگر شن ها را سیراب کند.
دلی مانند قوری
آیا تا به حال قوری چینی شسته ای؟اگر بلافاصله بعدازاتمام چای آن را بشویی,حتی با آب ساده تمیز وپاک می شود .اگر چند ساعت تفاله در آن باقی بماند داخل قوری ودور لوله آن به سختی وبا استفاده از ابر ومایع ظرفشویی پاک می شود .
اگر ساعت های طولانی تری بگذرد,لکه های سیاه حاصل از چای به آسانی پاک نمی شود.باید از مایع سفیدکننده استفاده کرد وگاه باید مدت بیشتری قوری رادر آن قرار داد.
به نظر من گناه در دل مانند چای در قوری اثرمی کند.
اگر بلافاصله توبه کردی حتی بایک دعای ساده پاکی را به دست میآوری.اگر مدتی از توبه بگذرد آن وقت باید وقت بیشتری صرف کنی.واگر خدای نگرده توبه را فراموش کردی کار دل سخت تر ومشکل تر می شود.
می گویند پشت سر هر مرد موفقی یک زن ایستاده است .در مورد شهید نواب صفوی نیز چنین بود.
« نواب احتشام رضوی»از وعاظ به نام واز روحانیونی بود که بر علیه کشف حجاب قیام کردوبه همین خاطربعد ازواقعه مسجدگوهر شاد مشهد تبعید شد.
به خاطر شرایط نامناسب ونیز به دلیل احتمال سوءاستفاده دولت وتحت فشار قراردادن خانواده اش، همسرش راطلاق داد وبا تنها دخترش که آن زمان 4 سال داشت به تبعید رفت. با گذشت زمان وتعدیل فشار پس از چند سال ازدواج کردو به تهران آمد اما تا پایان عمراجازه سکونت ومنبر رفتن در خراسان را نداشت.
همسر شهید نواب صفوی «نیره سادات احتشام رضوی»فرزند ارشد ویارایشان در دوران تبعیدبود .
وی از معدود کسانی بود که هنگام ازدواج با همسرش صحبت کرد.در واقع پدر وی بسیار روشنفکر بود .در آن زمان ایشان تحصیلات کلاسیک داشت . نواب صفوی وی را با شرایط زندگی خودآشنا کردگرچه همواره سعی داشت وی وارد مسایل سیاسی نشود.
او در 15 سالگی ازدواج کرد.در دوران زندگی مشترک که تا 21 سالگی اش طول کشید به یاد ندارد که بیش از چند ماه در خانه ای به سر برده باشدیا شهید را بیش از چند روز یکبار ببیند مگر آنکه در آن خانه پنهان شده باشد.امکان حضور آنها کنارهم در خانه نبودحتی هنگام تولد فرزندانش .
در برخی اوقات در شرایط سخت وتحت فشار شدید ساواک قرار می گرفت مثل زمانی که در قم در منزل شهید واحدی بود ،ورود وخروج او حتی تا حرم تحت کنترل شدید صورت می گرفت.گاهی به همراه شهیددر فعالیت های تبلیغی شرکت میکرد. مثل زمانی که به روستاهای طالقان رفته بودند ودر احیاء امر به معروف ونهی از منکر تلاش میکردند تا دست بهایی ها را از منطقه کوتاه کنند.
سخنرانی ایشان هنگام دفن شهید در مسگرآباد آن زمان باعث شد که روزنامه ها بنویسند:روح نواب صفوی درهمسرش حلول کرده است.
پس از شهادت شهید،ساواک او رابه شدت تحت نظر داشت تا دست به احیاء فداییان اسلام نزند. زمانی نزد پدرش در کنار نامادری اش وزمانی نزد خانواده برادران شهید که خودآنها نیز زندانی بودند زندگی کرد .فرزندان به مدرسه اسلامی میرفتند تا اینکه در یافت ساواک قصدربودن دخترانش رادارد.بنابراین مجبور به مهاجرت به یکی از روستاهای نیشابور شد تا در فضای کوچک روستا که غریبه ها به چشم می آیند از دخترانش مراقبت کند. البته با چندتن از معلمان حوزه قرار گذاشته بود تا در روز های پنج شنبه وجمعه به نیشابور رفته وبه فرزندان ایشان احکام وآداب دین ودرس عربی بیاموزند.
با توجه به شرایط خاص ایشان هم از رجال دینی وهم از بزرگان مملکتی خواستگاران فراوان داشت اما دست رد به سینه همه زدوجوان مجردی از بستگان را به همسری برگزید که هم اکنون خادم امام رضا (ع)است.
وی در خانه ای قدیمی دو طبقه در محله خواجه ربیع مشهد زندگی می کند ومی گوید:اگر عقل امروز را داشتم در همه حال همراه شهید می شدم تا شهادت...
آخرین زن شهید در عملیات استشهادی «فاطمه النجار »معروف به ام محمد ،مادر بزرگ 57 ساله فلسطینی است که مادر 7 شهید پسر و2 شهیددختراست.اودر تمامی تظاهرات حماس حتی در تظاهراتی که به منظور شکستن محاصره بیش از 70 مبارز درمسجدالنصر« بیت حانون»برپاشده بود شرکت داشت .اودروصیت نامه اش آورده است خودم را در راه خداوند متعال ومیهن ومسجدالاقصی فدا میکنم وامید وارم که این کار مورد قبول درگاه حضرت دوست واقع گردد وخودم را درراه زنان ومردان فلسطینی فدا میکنم وازخداوند متعال می خواهم تا اسیران مارااز چنگال صهیونیست های ددمنش برهاند واین قلیل کارهای مارابپذیرد...از خانواده ام می خوام تا پس از شنیدن خبر شهادتم شیرینی پخش کنند.
روزی که شاه رفت مامان اجازه نمی داد ما حتی وارد خیابان شویم .ما در خانه بودیم صدای بوق ماشین ها ما را از جا پراند .رفتیم پشت بام .مامان داد میزد :بیایید پایین .اما کسی گوش نمی داد. خیابان دماوند غلغله بود .به شنیدن صدای تیر عادت داشتیم .اما صدای بوق وخنده و شادی را مدت ها بود فراموش کرده بودیم .می دانید چند وقت بود عروسی نرفته بودیم. مدر سه ها تعطیل بود وبه علت شرایط خاص اجازه نداشتیم با دوستان تماس بگیریم علاوه بر آنکه بسیاری از آنها تلفن هم نداشتند.
آن شب اولین شبی بود که راحت زیر کرسی گرم بدون هیاهو ی همیشگی خوابیدیم
استاد وارد کلاس شد لیوان آبی دردست داشت رو به دانشجویان کرد وگفت:وزن این لیوان چقدر است؟
-100 گرم
-50 گرم
استاد گفت: من بدون وزن کردن نمی توانم وزن دقیق آن را بگویم.اما سوال این است اگر این لیوان چند دقیقه در دست من باشد چه اتفاقی می افتد؟
-هیچ اتفاقی نمی افتد!
-اگر یک ساعت دردست من باشد چه می شود؟
-عضلات دستتان بی حس می شود!
-اگر یک روز نگه دارم چه می شود؟
-....
-دست من بی حس می شود.درحالیکه وزن لیوان تغییری نکرده است .حال چه کنم ؟
یکی از دانشجویان گفت: آن لیوان را کنار بگذارید.
استاد به آرامی لیوان را کنار گذاشت وگفت:مسئله همین است .لیوان را کنار بگذارید مثل مشکلات زندگی.اگر چند دقیقه در ذهنتان به آنها فکر کنید هیچ اتفاقی نمی افتد.اگر یک ساعت به آنها فکر کنید سردرد می گیرید واگر تمام روز به آنها فکر کنید زندگیتان فلج می شود.
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم ولازم است اما باید درپایان روز آنها را زمین بگذارید ونفس راحتی بکشید.
چندی پیش در همایشی با حضور افراد خارجی وصاحب نظر در حیطه مسایل زنان شرکت کردم .بماند چه مسایلی رد وبدل شد .اما آنچه دلم را به درد آورد برخورد آنها با ما بود.
*بین سخنرانی یکی از خانم های ایرانی وقتی بحث به مسئله سفره های مذهبی به عنوان یکی از محل های تجمع زنان شد آنها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند.
*وقتی افراد سوالی میپرسیدند در حالیکه بلنگوی بی سیم در دست نداشتند وامکان ترجمه همزمان نبود آنها با صدای بلند حرفی میزدند ومی خندیدند.
*اصلا مراعات حجاب را نمی کردند در سالن سیگار می کشیدند ..یعنی کوچکترین مورد آداب معاشرت را رعایت نمی کردند .
نمی دانم مقصر ما بودیم که تذکر نمی دادیم؟
مقصر برگزار کننده همایش بود که فکر میکرداینها چقدر منت بر سر ما گذاشتند که اجلاس نزول فرمودند در این همایش ؟
تاثیر تبلیغات بود یا شخصیت افرادی که کلی مدرک وگواهی دانشگاهی داشتند؟هرچه بود بسیار تاسف خوردیم .
فریبا انیسی قدیمترها به ما میگفتند ارتجاعی؛امل .بعد شدیم سنتی ومتحجر.این اواخر هم شدیم اصولگرای سنتی .اما در هر صورت شیعه ایم؛دوستدار مولی ؛عاشق ولایت ؛پادر راه گذاشتیم تا شهادت.می نویسم نه فقط به خاطر اینکه شغل من این است چون فکر میکنم از این طریق بهتر می توانم رسالت خود را به انجام برسانم .محور اصلی کارم زنان است درمورد انقلاب ؛دفاع مقدس وفلسطین مطلب دارم به صورت گفتگو؛مقاله؛کتاب وپژوهش |