راوی زن جنگ، بیان می کند که جنگ چگونه ارکان زندگی را مورد تهاجم قرار داده و چگونه با بهره برداری از جنگ به تقویت روحیه ، شجاعت ، اعتماد به نفس در خود پرداخته و جنگ را به عنوان نعمتی در زندگی غنیمت شمرده است. در واقع زنان تنها روی زشت جنگ را نشان نمیدهند .
فهیمه در نامه هایش به همسرش می نویسد : « .... و من اکنون در کویر تنهایی دلم که در عمق تشنه است به دنبال قطره آبی می گردم، آب حیات و می دانم که این کویر در عمق خویش تشنه است. اما سراچه دل شما رزمندگان در عمق تشنه نیست و شما به آب رسیده اید که از کنارش لب خشک ما رانیز تر کردید...»زنان چون امامشان ، جنگ را نعمتی برای خود سازی دانستند.
یا در جایی دیگر اشاره می کند : «.... علی رضا خیلی دلمان برایت تنگ شده ولی چه کنیم که اسلام را بیشتر و بیشتر از تو دوست داریم . چه کنیم که عشق حسین(ع) قبل از عشق تو در وجودمان نقش بسته ، چرا که اول چیزی که در ابتدای زندگی مان چشیدیم تربت پاک حسین (ع) بود.
زنانی که مستقیما درگیر جنگ بودند نیز تأکید بر تأثیرات جنگ بر روی خودشان دارند . زنان تأکید دارند که شرکت در دفاع مقدس علی رغم همه ی دلتنگی ها یک وظیفه بود.
زنان آزاده ی دفاع مقدس نیز روایت کرده اند : « نمازمان که تمام شد ، دست یکدیگر را گرفتیم و بلند بلند دعای وحدت خواندیم. صدایمان توی راهرو می پیچید . نگهبان دریچه سلول را باز کرد و گفت : ساکت باشید گوش نکردیم. دوباره داد زد : ساکت . بقیه اگر سر وصدا می کردند می ریختند توی سلول و می زدندشان . با ما نمی دانست چه کار کند عاجز شده بود. می گفت : شما اسیر ما نیستید. ما اسیر شما شده ایم. »
جنگ از زنان فقط سرباز نساخته بود ، فرمانده ساخته بود . شجاعت زنان به خصوص اسرا بی مانند بوده است. « از الرشید بردندمان اردوگاه موصل اولش بهمان سخت نمی گرفتند. راحت می رفتیم پیش بقیه ی اسیر های اردوگاه . می رفتیم توی جلسه هایشان یا دسته جمعی دعا می خواندیم . یکی دو ماه که گذشت دیگر نمی گذاشتند با بقیه حرف بزنیم. ترسیده بودند شورشی چیزی بشود توی اردوگاه . صلوات هم که می فرستادیم کتکمان می زدند
زنان همیشه قصه گویان خوبی بوده اند. از همان ابتدا با تکان دادن گهواره ی کودک خود و با اشعار و قصه ها او را آرام می کردند.
این خصیصه درونی زن ها تا به آن جا پیش رفت که گزارشگرانی موفق تر از مردان شدند. توجه به ریزه کاری ها و تأکیدات بر روح و روان انسان، گزارش آن ها را از حالت خشک و رسمی بیرون می آورد. گرچه این خصیصه می توانست مورد سوء استفاده نیز قرار بگیرد.
وقتی اوریانا فالاچی به عنوان یک خبرنگار جنگی در جنگ های ویتنام ، هند و پاکستان ، خاورمیانه و آمریکای لاتین حضور یافت، همین خصیصه قصه گویی او بود که او را ماندگار کرد. تا آن جا که کتاب «زندگی ، جنگ و دیگر هیچ » او توانست سندی بر علیه سیاست جنگ افروزی آمریکاییان باشد.
در واقع استفاده از زنان به عنوان خبرنگار جنگی پدیده ی نو ظهوری نیست. اما وقتی کریستیان امان پور به عنوان خبرنگار ایرانی الاصل گام در راه اهداف استکباری دولت مطبوع خود گذارد نشان داد که خصیصه ی قصه گویی زنان مورد سوء استفاده قرار گرفته است.
جنگ به عنوان پدیده ی زشت زندگی بشری ، اثرات جبران ناپذیری بر زندگی زنان و کودکان دارد. قصه گویی مادرانی که جنگ را با تمام وجود خود احساس کرده اند، تنها قصه نبود واقعیتی بود که پدیده شوم نفس پرستی انسان را به نمایش می گذاشت. پدیده ای که جزء تفکیک ناپذیر هستی بشری شده است .
خاطرات زنان از جنگ به عنوان واقعی ترین مصالح قصه گویی مورد بهره برداری ادبیات جنگ ودر کشور ما ادبیات دفاع مقدس قرار گرفته است .
خواهران ، مادران و همسران شهدا ، زنان امدادگر و بهیار ، زنان رزمنده ، زنان عکاس و روزنامه نگار و.... با بیان خاطرات خود در غنی سازی ادبیات دفاع مقدس قدم برداشته اند. بیان واقعیت ها از زبان زنان چنان با استقبال مواجه گشته است که با دقت در نگارش ، استفاده از جزییات و.... توانسته است کتاب «خاطرات دا» را به چاپ پنجاهم در عرض شش ماه برساند.
فاطمه حس کرد دستی او را بلند کرد. کشید. پرت کرد رو به دیواری که عکس شاه و فرح و ولیعهد، روی آن بود. سرش گیج رفت. دوباره بلندش کرد. اینطرف. آنطرف. خواست بایستد. نتوانست. خواست بنشیند. نشد. دستی پرتش کرد طرف در. سرش خورد به شیشه. خون پاشید روی صورتش. همه جا قرمز شده بود. کمی صبر کرد. چشمانش باز نمیشد. با خود گفت: "باید اشهدم را بخوانم. وقتش است. اشهد ان لاالهالهالله. اشهد ان محمدرسولالله(ص). اشهد ان علیولیالله."
چشمانش را باز کرد. نه سیاه بود، نه قرمز. همه جا سفید بود. نمیتوانست چشمانش را باز نگه دارد. سرش درد میکرد. با خود گفت: "حتماً اینجا برزخ است."
صدای پا آمد و دستی لطیف که روی بازویش را کنار زد. سوزش را احساس کرد. چشم باز کرد. سفید بود.
زن گفت: "نکند تو هم فکر کردی من فرشتهام، اینجا هم بهشت است؟"
ـ ها؟
ـ اینجا بیمارستان شهربانی است. تو هم بیمار. این سرم هم تمام شود، برمیگردی سر جایت.
ـ نه،…
پرستار سر برگرداند و لب گزید، اما چیزی نگفت.
باید مرور کنم آدرس خانه زهراخانم، خیابان…؟ اسمش را تازه عوض کردند، اسمش چی شد؟ پلاکش چند بود؟… خدایا من چند سال آنجا زندگی میکردم، چرا یادم نمی آید.
… کمرش راست نمیشد. پاهایش میسوخت. محکم بسته شده بود به تخت. بازجو فریاد کشید: "چون تو خیلی خانمی. ما که جرأت نداریم به تو دست بزنیم."
فاطمه نگاه کرد. سوزنها را یکی یکی زیر ناخنش میگذاشتند. انگار که میخواهند الگو را روی پارچه نگه دارند. انگشتانش بیاختیار خم میشدند.
ـ تکان نخور، شاید سردت است باید گرمت کنیم…
فندک روشن را گرفتند زیر سوزنها. سوزنها کمکم داغ میشدند.
ـ باید تحمل کنم. بلال چه کشیدی تو؟ در صحرای عربستان، در آن گرمای تفتیده… از دست ابوجهل، عموی پیامبر… باید تحمل کنم.
درد آرام آرام هجوم میآورد.
ـ میسوزم… اما تحمل میکنم مثل سمیه مثل یاسر…
یاد مادرش افتاد. الان چه کار میکند؟
پدرش...
جام می وخون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
خون دل را نصیب ما کردند و از آن جهت به آنان که جام دل دارند حسادت نمی کنیم که قسمت چنین است ونه تقدیر .
تقدیر در دست من است که با اراده ی خویش آن را رقم می زنم گرچه قسمتم خون دل خوردن باشد.
این بی نظمی های من نه از پر کاری است ونه از دلمردگی .از سر در گمی است شاید، در میان این همه عقاید و تفکرات جوراجور که هر کدام خود را چنان محق می دانند وبر حقانیت خویش اصرار دارند که تو دمی در می مانی اگر حرف او راست باشد چه؟
چنین حالتی را در همان اوایل انقلاب شاهد بودیم. آن روزهایی که 5-10 نفر دور هم جمع می شدند وتشکیل گروه و دسته وسازمان میدادند. اگر با کشته شده ای در رژیم طاغوت سلام وعلیکی داشتند خود را پیرو وزنده کننده راه او وانتقام گیرنده خون او می دانستند واگر با زندانی سیاسی دمخور بودند آرمانش را آرمان خود می شمردند. وآنچنان در رثای عقاید خود داد سخن می دادند که هفتاد ودو فرقه انگشت به دهان وا می مانند.
براین اساس بود که حتی حزب توده که علم رسوایی ووطن فروشی اش از همان سالهای 1332 زده شده بود هم نشریه چاپ می کرد وهم به دنبال عضوو هوادار بود. تا چه برسد به دسته هایی که تمام نفرات واعضای آن اعضای یک خانواده بودند در خانه ی تیمی منزل.
وما بعد ها دانستیم که تبلیغات می تواند دسته مورچه ها را سپاه فیل نشان دهد و پرندگان ابابیل را ابر باران زا...
وبه خدا پناه می بریم از تبلیغات!
بسمه تعالی
دیروز جلسه نقد خاطرات دا بود. در فرهنگسزای بانو
به جای نقد همه اش خوبی شنیدیم. اینکه خاطرات 20 روز مقاومت با تمام ریزه کاری ها، نثر قوی، روایت معتبر، و....
اما جای نقد خالی بود. اینکه برخلاف نظر دیگران، دبیرستانی ها ودانشجویانی که ما کتاب را به آنها توصیه کرده بودیم از ریزبینی تا این حد دلزده شدند.
اینکه برخی صحنه ها حتی برای بزرگسالان جنگ دیده وجنازه دیده مشمئز کننده بود وجوانان چشمشان را بستند.
اینکه در فصول 4 و5 نظم منطقی وزمانی از بین رفته بود.
اینکه یک کتاب را تا این حد بزرگ کردن جرات مخالف گویی را از خواننده میگیرد واشتباهات وضعف را می پوشاند.
اینکه افرادی که مطلب برای گفتن داشته باشند ولی آن را در این حد نبینند خاطراتشان را می پوشانند.
اینکه دو کتاب از خانم حسینی در مدت یک ساتل با دو ناشر متفاوت وبعضا تعارض در مطالب ، چرا؟
واینکه در این جلسه تماما خوبی شنیدیم حتی در باره مسئولین دفتر ادبیات مقاومت اما حرف ها وگله ها ماند
شاید تا وقتی دیگر!
شرکت کفش ورزشی "نایک" در اقدامی عجیب و توهین آمیز، اسم جلاله "الله" را بر روی کفش های ورزشی خود قرار داد.
به گزارش پایگاه اینترنتی«محفل شمع زینب سلام اله علیها shamezeinab» ،به نقل از پایگاه اطلاع رسانی آرماگدون به دنبال حملات غرب به پیامبر اکرم (ص) و انتشار کاریکاتورهای موهن و پخش فیلم موهن نسبت به قرآن کریم، این بار یکی از شرکت های مشهور کفش ورزشی در جهان به نام "نایک" در اقدامی، به اسم جلاله "الله" توهین کرده است.
این شرکت اقدام به نوشتن اسم جلاله الله بر پشت کفش های ورزشی خود کرده است.بنابر گزارش شبکه خبری عرب آنلاین، غرب اقدامات مختلفی را برای اهانت و خدشه دار کردن چهره اسلام انجام می دهند، به طوری که از حمله به مسلمانان، پیامبر(ص) و قرآن، این بار پا را فراتر گذاشته و به اهانت به خداون سبحان اقدام کرده اند.
ز سوی دیگر، کشور هلند نیز در ادامه اقدامات اسلام ستیزانه خود، تصمیم دارد به زودی فیلم کارتونی درباره همسران حضرت محمد(ص) را که حاوی صحنه های زشت و شنیع است، پخش کند.
بخشی از خاطرات "محمود درویش" شاعر معاصر فلسطین از نخستین سفرش به غزه
ترجمهی مهدی فرطوسی
بهشت گمشده
شش ساله بودم که پا گذاشتم به ناشناختهها ... از آن زمان که دریافتم اردوگاههای لبنان واقعیتِ ما هستند و فلسطین رؤیایی بیش نیست، کودکی را پشت سر نهادم. هر بار که ماه در پسِ شاخههای درختان رُخ مینمود خاطرههایی را با خود زنده میکرد:
خانهای مربعی شکل که در میانه آن درختِ توتِ بلندی قد برافراشته است و اسبی هیجانزده... دودکش حمام و یک چاه. بر تاقِ ایوان کندویی است که طعمِ عسلِ آن به من زخم میزند و دو راه پیچدرپیچ که یکی به مدرسه میرود و آن دیگری به کلیسا ... و عدم تکلُّفی که از سخنانم پیدا بود...
ـ پدر بزرگ! آیا این وضعیت به طول خواهد انجامید؟
- سفرِ کوتاهی است و پاسی مانده تا بازگردیم. آن زمان هنوز واژهی تبعید را فرا نگرفته بودم. دیرگاهی پس از آن هنگامی که گنجینه واژگانم فربهتر شد آنرا آموختم. واژه بازگشت، نانِ خشکِ سفره ما بود که در دهان سق میزدیم. بازگشت به مکان، بازگشت به زمان، بازگشت از وضعیتی موقتی به همیشگی، بازگشت از اکنون به گذشته و آینده، هر دو توأمان با هم، بازگشت از استثناء به قاعده، بازگشت از حلبی آبادها به خانهای آجری. بدینسان فلسطین برای ما نقطه مقابلِ وضعیتی شد که در آن روزگار میزیستیم. فلسطین، بهشتِ گمشده ما شد...
زمانی که دزدانه از مرزها گذشتیم، هیچ ردّی از خود و جهان گذشته خود در فلسطین نیافتیم. بولدوزرهای اسرائیلی چهره آن را یکسره دگرگون کرده بودند. گویی آثار به جا مانده از ما، بخشی از بناهای تاریخی رُم باستان بودند که ما اجازه ورود بدانها را نداشتیم. و اینگونه بود که در آنجا کودکِ بازگشته به «بهشتِ گمشده» جز راهی گشوده به سوی دروازههای دوزخ نیافت.
آیا از بازگشت آنان میهراسید؟
من، به هیچ تاریخنگاری نیازمند نبودم تا مرا بنگارد. من بودم و هم نبودم. پس از پنجاه سال، خانم سیمون بیتون، کارگردانِ سینما به زادگاهم پا گذارد تا از جایی که در آن زبان گشودم و از نخستین چاهی که از آن نوشیدم تصویر بگیرد. ولی با مخالفت ساکنان جدید آن روبرو شد. این گفتوگو میان وی و مسئول آن شهرکِ اسرائیلی انجام پذیرفت:ـ این شاعر اینجا دیده به جهان گشوده.- من هم اینجا به دنیا آمدهام. وقتی پدرم آمد اینجا خرابهای بیش نبود. به ما چادر دادند. پس از آن کلبههایی ساختیم. بیست سال رنج کشیدم تا بتوانم برای خود خانهای فراهم آورم. و تو اکنون میخواهی آنرا به او بدهم.ـ تنها چیزی که میخواهم این است که از این خرابهها فیلم بگیرم. ویرانههایی که از خانهی او بر جا مانده است. او همسن پدر تو است، شرم کن. ساده نباش آنها در پی حقِ بازگشت به این جایند. آیا شما از بازگشت آنان میهراسید؟-ی.
ـ آیا از آن میهراسید که شما را آنگونه که ایشان را بیخانمان کردید، بیرون برانند؟
- من هیچ کس را بیرون نراندهام. ما را از کامیونها پیاده کردند و گفتند: اینجا زندگی کنید. راستی این محمود درویش که می گویی کیست؟ـ او درباره اینجا مینویسد... از این کاکتوسها... از این درختان... از چاه...
- کدام چاه؟ در اینجا هشت چاه وجود دارد. در آن هنگام او چند سال داشت؟
ـ شش ساله بود.- از کلیسا چطور؟ آیا از کلیسای اینجا هم مینویسد؟ اینجا کلیسایی بود که آن را ویران کردند... مدرسه را امّا برای گاوهای شیرده و قوچها باقی گذاردند.ـ مدرسه را به اسطبل تبدیل کردند؟-چرا که نه؟ـ چرا که نه؟! آنها یک اسب هم داشتند... اینجا آیا هنوز هم درختِ میوه یافت میشود؟- آری، وقتی بچه بودیم با میوههای آنها روزگار را میگذراندیم. انجیر و توت و هرچه بخواهی ... این درختان تمامِ کودکی مناند. و کودکی او نیز ...
پس آنجا ویرانه نشده. هنوز هم کسانی در آنجا زندگی میکنند. کودکی در گهواره کودکی دیگر به دنیا میآید. از شیرِ او مینوشد. از انجیرها و توتهای او میخورد و بهجای او زندگی میکند، و از بازگشتِ او میهراسد... بی آنکه احساسِ گناه کند... زیرا که این گناه را دستانِ انسانِ دیگری مرتکب شده است و این خواستِ سرنوشت! است... آنجا آیا به اندازهای فراخ نیست که بتوان در کنار هم زیست؟ آیا دو رؤیا نمیتوانند توأمان و آزادانه در زیرِ چترِ یک آسمان ببالند؟ یا اینکه کودکِ اول باید تنها و بیسرزمین در تبعیدگاه روزگار بگذراند... و بدون تبعیدگاه: او اینجا نیست و آنکس که آنجاست «او» نیست.
تبعیدیانی که تبعید میکنند
... درست 10 سال است که به من اجازه بیرون رفتن از حیفا را ندادهاند. از آنهنگام که اشغالگران اسرائیلی به سال 67 دایره اشغال را فراختر کردهاند، عرصه بر من تنگتر شده است: از غروبِ آفتاب تا طلوع دوبارهاش اجازه خروج ندارم. رأس ساعت 4 بعد از ظهر باید در مرکزِ پلیس حاضر شوم. شب نیز که از آنِ من است دیگر در اختیارِ من نیست: پلیسها گاه بخواهند میتوانند در بزنند تا از وجودِ من در آنجا مطمئن شوند!
از آنگاه که مرزهای وطن و تبعیدگاه در فضای مهاندود معنا در هم تنیدند، ناچار شدم اندک اندک به درونِ تبعیدگاه تدریجی خویش بازگردم
موهای سر او را تراشیده واو را در روستا می گرداندند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام قرار داده بودند. اما ناهید...
زندگی وخاطرات شهیده ناهید فاتحی کرجو راکه توسط من جمع آوری شده است،می توانید در کتاب «فاتح هشمیز » بخوانید که توسط نشر شاهد منتشر شده است.
اگر ورزشکار باشی وبخواهی در مسابقات خارج از کشور شرکت کنی. چندین نفر به عناوین مختلف از ماساژور ومربی، سرمربی، سرپرست و...همراهت می کنند .کلی هزینه میکنند وبرمی گردی چه با مدال چه بدون مدال مثلا 400 میلیلارد تومان !
اما اگر قاری قران باشی ودر مسابقات ملل مسلمان شرکت کنی که در آن سابقه خوبی هم داشته باشید.(با توجه به اینکه قبل از انقلاب حاج آقا عباس سلیمی درآن مسابقات رتبه آورده است) بلیط را می دهند دستت و می گویند: به سلامت .
به کسی هم ربطی ندارد که تو زبان بلد نیستی. گاه هم ممکن است به خاطر فراموشی سفارت چی ها یا شلوغی بیش از حد فرودگاه یا تاخیر ورود وهزار دلیل دیگر چند ساعتی در فرودگاه معطل شوی .
پایان کار هم یک خبر دوخطی است بدون حاشیه .تلویزیون حتی عکست را هم نشان نمیدهد چه برسد به اینکه مسابقات را نشان دهد یا خواندن ترا در مسابقه یا حتی در غیر این مسابقه .حتی در شبکه قران!
حال میل خودت است قاری شوی یا ورزشکار!
فریبا انیسی قدیمترها به ما میگفتند ارتجاعی؛امل .بعد شدیم سنتی ومتحجر.این اواخر هم شدیم اصولگرای سنتی .اما در هر صورت شیعه ایم؛دوستدار مولی ؛عاشق ولایت ؛پادر راه گذاشتیم تا شهادت.می نویسم نه فقط به خاطر اینکه شغل من این است چون فکر میکنم از این طریق بهتر می توانم رسالت خود را به انجام برسانم .محور اصلی کارم زنان است درمورد انقلاب ؛دفاع مقدس وفلسطین مطلب دارم به صورت گفتگو؛مقاله؛کتاب وپژوهش |